۱۳۸۶ مهر ۸, یکشنبه

اعتراف

من زندگی را دوست دارم ولی از زندگی دوباره می ترسم !
دین را دوست دارم ولی از کشیش ها می ترسم !
قانون را دوست دارم ولی از پاسبان ها می ترسم !
عشق را دوست دارم ولی از زن ها می ترسم !
کودکان را دوست دارم ولی از آئینه می ترسم !
سلام را دوست دارم ولی از زبانم می ترسم !
من می ترسم پس هستم
حسین پناهی

۱۳۸۶ مهر ۵, پنجشنبه

من تسلیم شدم، باختنم را قبول کردم. تو که همیشه مرا بازنده می دیدی، مدتی است که خودم هم مجبور به پذیرفتنش شده ام.

با تمام قدرت می جنگی که باخت را قبول نکنی ولی به خودت که میایی، می بینی تو در بازی شرکت کرده ای که دوستش نداری، از اول جنگ را شروع کردی که بازی را تمام کنی. پس سپرت را می اندازی ومی گویی که این بازی را دوست نداری. کسی که از زمین خارج شود بازنده است و این قاعده دیر یا زود شامل حال تو هم می شود. حالا از این فکر که کم آوردی و جا خالی دادی، خلاصی نداری.

می بینی؟ من این بازی را قبل از شروع باخته بودم، از همان لحظه که از خودم به آنچه تو از من می دیدی اکتفا کردم.
هنوز هم تفکیک رهای واقعی و تصویرش در تو برایم سخت است.
یک سال شده که از دیدنت اجتناب می کنم، دوست دارم خشمم را بفهمی و باور کنی برای ته مانده غرورم حاضر شده ام حتی بهای سنگین از تو بریدن را هم بپردازم.
تو ولی غیبتم را، از چشم تو پنهان شدنم را حتی، نشانه دیگری ازعشق درمان نشده ام می بینی. در یک کلام نه خشمم که عجزم را می بینی.

شوخی بدی است و دردناک اینجاست، گاهی شک می کنم کداممان رها را بهتر شناخته ایم؟
من یا تو؟