۱۳۸۶ مرداد ۱۵, دوشنبه

دارم میرم ایران. کسی چیزی نمیخواد براش بیارم؟ کسی چیزی نمیده ببرم ایران؟ فقط از قبل گفته باشم، خودتونو نمی برم و کسی رو هم نمی تونم بیارم.

سه روز اخیر خیلی زود گذشت، تمیز کردن این کلبه محقر و جمع کردن وسائلم به اضافه ثبت نام ترم آینده و تعیین موضوع پروژه ام که بعد از برگشتنم باید شروع کنم یک طرف، حتی نتونستم از فیلم دیدن بگذرم. همه اینا رو اجرا کردن به صورت همزمان ، از قابلیت های جدید من محسوب میشه. راستی به همه اینا باید کادو تولد خریدن برای چهارتا دوست خیلی خوب رو هم اضافه کنم که خودش خیلی وقتگیر بود.

ولی من هنوز قانع نشدم که مردادی بودن اغلب دوستان خیلی نزدیکم فقط اتفاق باشه، بیشتر شبیه یه تبانی برای ضربه زدن به تعادل اقتصادی شخص بنده به نظر میرسه. یه جور براندازی نرم با برنامه ریزی قبلی باید باشه.

پ.ن: من فکر می کردم حداقل تو فیلمها آدمهای بد عاقبت به خیر نمیشن. یعنی خلافکارها از چنگ قانون نمیتونن فرار کنن و خیانتکارها یا پشیمون میشن یا بهشون خیانت میشه ولی Match point همه این فکر و خیالها رو نقش بر آب کرد. به نظرم جالب بود، فیلم خیلی غیرمعمولی تموم شد.

توی فیلم About a boy هم یه جمله بود که خیلی دوستش داشتم:
No man in an Island.
ولی همه آدما دارن سعی می کنن که جزیره باشند چون آسونتره.

۱۳۸۶ مرداد ۱۴, یکشنبه

"تنها راه برای خلاص شدن از وسوسه، تن دادن به آن است".

گوینده جمله رو یادم نمیاد ولی بعضی وقتها که آدم خیلی خودشو بابت ضعف نشون دادن نسبت به کسی یا چیزی ملامت میکنه، به عنوان یه توجیه به درد می خوره.حتی اگه خودت هم قبولش نداشته باشی!

۱۳۸۶ مرداد ۱۳, شنبه

روزهایی هستند که به نظر ابری نمی رسند، آن دور دورها آفتابی، ستاره ای چیزی روشن است.در این روزها من خیلی آرام، قدم به قدم به هدفم نزدیکتر میشوم. به اطراف نگاه می کنم و می بینم که حتی آرزوهایم نزدیک شده اند پس به آرزوهای جدید فکر می کنم. به گذشته فکر می کنم و خدا را صد بار به خاطر نبودنت و رفتنت شکر می کنم.
اگرحرف از جدا شدن نمی زدی، مگر من از تو و دنیای کوچک اطرافمان جدا می شدم؟ کی می توانستم اینهمه دور از تو، هر روز را با فکر انجام دادن کاری به جز برگشتن پیش تو شروع کنم. همان چند وقتی که تازه اینجا آمده بودم و نمی دانستم تو مدتهاست از من دوری، هر قدمی که اینجا بر می داشتم برای فیصله دادن قضایا و هر چه زودتر برگشتنم بود.
خلاصه این روزها دوست دارم با فریاد به خودم و همه اعلام کنم: من از ته ته دلم خوشبختم. برای خوشبختی بهانه نمی خواهم، تو را هم لازم ندارم.

روزهای دیگری هستند که تاریکند، هر چه دنبال شمعی، چراغی، چیزی بگردی پیدا نمی کنی. در این روزها تند و تند پلک می زنم بلکه منظره روبرویم عوض شود. از خودم می پرسم من اینجا این همه دور از تو و خانه امنم چه می کنم؟ای داد و بیداد. دنبال آرزوی خودم آمده ام یا آرزوهای کسی دیگری؟ شاید مادرم! خودم که به جز تو آرزویی نداشتم. از این بابت مطمئنم، سالها بود هر وقت کسی آرزویش یا هدفش( فرقی نمی کند، من هدف به آرزوهایی می گویم که کوچکترند) را می گفت و از من می پرسید جوابم هیچ بود. هر چه می گشتم به جز تو چیزی برای خواستن پیدا نمی کردم ولی نمیشد این را برای کسی توضیح داد که!
من که سالها به جز به تو رسیدن برای چیزی تلاش نکرده بودم، پس چطور به اینجا رسیدم؟ این راه نزدیک شدن به تو نیست که! آسمان این روزها برای همین تاریک است، چون من راه را اشتباه آمده ام و در این مسیر قدم به قدم از تو دور می شوم. در این روزها حتی یک ذره هم خوشبخت نیستم و برای از خواب بیدار شدن هم دلیلی پیدا نمی کنم.
اصلآ بدون تو روزها نمی گذرد.


روزهایی که دم به دم به طور نامنظم جا عوض میکنند باعث شده اند من هم مثل تابستان اینجا شوم. هر روز که بیرون می روی باید یک طیف کامل لباس برداری، هوا بین ده درجه تا سی درجه متغیر است. و من هر روز حواسم هست به این عوض شدن روزها. می دانم که ماندگار نیستند.
آرزوی بعدی بیشتر شدن روزهای آفتابی است.

۱۳۸۶ مرداد ۱۱, پنجشنبه

هرگز کسی اینگونه فجیع به مرگ خود برنخواست که من به زندگی
نشسته ام.
شاملو