۱۳۸۶ آذر ۵, دوشنبه

بازار کریسمس

آلمانیها خیلی به فکر آدمهای تنها هستند، از امکاناتی که در اختیار آدمهای پیر و تنها قرار می دهند بگیر تا همین بازار کریسمس که هر سال چهار هفته قبل از کریسمس توی مرکز شهر برپا می کنند وتا روز کریسمس ادامه داره. اولش بازار کریسمس و آدمهای تنها به نظر بیربط میان ولی نکته اینجاست که توی این بازار بیشتر خوراکی و نوشیدنی فروخته میشه و یه کمی هم وسایل تزئئنی برای کریسمس، ولی اصولأ محل تجمع آدمهای تنهاس که بیان و با یه لیوان شراب داغ یه کم یخشون آب بشه، بلکه چند تا آدم تنهای دیگه رو از تنهایی در بیارن.

امشب اگر یه نفرهمراهم بود حتمأ بعد از نیم ساعت دیگه تحملش تموم می‌شد و بهم می گفت که بهتره اینقدر نخورم.ولی از اونجایی مطمئن بودم هیچکس حواسش به من نیست امشب هر چی دستم اومد خوردم. همینطور توی بازار روباز و سرد راه رفتم و خوراکیهای مختلف رو امتحان کردم و با خودم فکر کردم اگر تو بودی که من اینهمه نمی خوردم، دو کلام با هم حرف می زدیم، اصلأ شاید هم یه آهنگی زمزمه میکردیم. از همونها که با هم ازش خاطره داریم، مثلأ عادت سیاوش قمیشی. راستی هنوزم گیتار می زنی؟

حالا برگشتم خونه و دارم اینا رو مینویسم و به هر چی تنهایی تو دنیاست لعنت میفرستم که باعث میشه آدم سه برابر ظرفیتش بخوره و در حال خفگی باشه ولی هنوز بازم دلش برای یه آدم بیخودی مثل تو جا داشته باشه.

۱۳۸۶ آذر ۳, شنبه

وسط بعضی لبخندها که مخاطبشان هیچ کس نیست دوست دارم بلند بلند گریه کنم.

نکته: لبخند مذکور از آن لبخندهای کجکی است ولی گریه ای که پشت بندش می خواهد بیاید از آن گریه هاست که وقتی شروع میشود اگر کسی دوروبر باشد دست و پایش را بدجور گم می کند.

۱۳۸۶ آبان ۳۰, چهارشنبه

چند وقتیه که راننده های قطار توی این ایالتی که من توش زندگی می کنم برای زیاد شدن حقوقشون اعتصاب کردن و دولت هم حاضر نیست شرایطشون رو بپذیره و خلاصه نتیجه اینه که هر روز همه قطارها دیر میان.


امشب موقع برگشتن از دانشگاه قطار مربوطه پنجاه دقیقه تأخیر داشت ولی باورت میشه که من اصلأ ناراحت نشدم؟ راستش دیدم بهترین فرصته که به تو فکر کنم. آخه از وقتی کار کردن روی این پروژه کوفتی رو شروع کردم فرصت خلوت کردن با خودم رو پیدا نمی کنم و ضمنأ به خودم قول داده بودم که اجازه ندم تو اولین فکری باشی که به مغزم خطور می کنی ولی امروز برای خودم بهانه آوردم که این یه راهیه برای منظم کردن افکار پراکنده ام. اصلأ این اعتصاب راننده های قطار حتمأ یه حکمتی داشته، آدمایی که همیشه عجله دارن رو باید به زور به فکر کردن وادار کرد.

بیربط اول: اگر تو بودی باور کن حتی دیگه برام مهم نبود اگه تا ابد دستم به پیتزاهای Pizza Hut نرسه.

بیربط دوم: پنجاه دقیقه ای رو که این شبها صرف تماشای خانه سبز می کنم فعلآ با هیچ برنامه ای حاضر نیستم عوض کنم. هان؟ Pizza Hut؟

پ.ن: انار یه مطلبی داره به اسم سواستفاده احساسی. خیلی خلاصه و مفید نوشته شده. آدم یه جورایی مطمئن میشه اغلب روابطی که می بینه خیلی هم متوازن نیستند.

۱۳۸۶ آبان ۲۷, یکشنبه

معمولی

خیلی طول کشید تا من تونستم اینهمه معمولی بودنم رو هضم کنم. راستش خیلی سخته که مجبوربشی قبول کنی که یک آدم خیلی خیلی معمولی هستی و خیلی چیزهایی رو که همیشه فکر می کردی بالاخره باید یه روزی انجام بدی، کلأ فراموش کنی. ولی وقتی که بپذیری که تو قرار نیست توی زندگیت کار خاص و یا عجیب و غریبی انجام بدی و زندگی همین کارهای ساده و روزمره است که باوجود تکراری بودنشون گاهی پیش میاد که از درست انجام دادنشون مطمئن نباشی، همه چی خیلی عوض میشه. نمی دونم که بهتره یا نه؟ وقتی آدم خیلی در مورد اونچه که هست واقع بین باشه شاید ریتم زندگیش کند تر بشه ولی در عوض خودشو برای نرسیدن به قله سرزنش نمی کنه.

من خیلی معمولی هستم. اصلأ اونی که همیشه دوست داشتم باشم نیستم و بودنش هم برام غیر ممکنه. خوب نیستم و حتی برای بد بودن هم زیادی معمولی هستم.

اینقدر خسته ام که دیگه برام مهم نیست چقدر ساده، یکنواخت و قابل پیش‌بینی هستم.

۱۳۸۶ آبان ۲۰, یکشنبه

امروز هوا خیلی شبیه پاییز تهران شده، هوا نسبت به روزهای دیگه گرمتره و آسمون از روزهای دیگه روشنتره و برگهای رنگی زیر نور خودشونو بیشتر از همیشه نشون میدن. آدم یاد روزهایی می افته که مدتهاست قراره فراموش بشن.

می دونی پاییز برای من چه شکلیه؟ شبیه مردی که با پولیور یقه اسکی قرمز تیره توی یک کوچه که به خیابون ونک منتهی میشه به ماشینش تکیه داده و داره بالا رو نگاه می کنه، یعنی ساختمونی رو نگاه می کنه که ازش زنی قراره بیرون بیاد که همه عمر منتظرش بوده و هنوزم منتظره. و منی که اونروز ماشینم خراب شده سوار تاکسی هستم و آقای راننده برای اینکه توی ترافیک گیر نکنه مسیر همیشگی رو بی خیال میشه و نزدیکهای میدون ونک می پیچه توی خیابونهای فرعی.

حالا تو به من بگو، پاییز که خودش اینهمه رنگ داره، تو هم باید رنگ پولیور قرمزت از پشت شیشه پنجره تاکسی رو حتمأ بهش اضافه می کردی؟ اصلأ تو که لباسهای اینقدر رنگی دوست نداشتی، این چه انتخاب بیربطی بود؟ گاهی فکر می کنم اگر پولیور سرمه ای تنت بود اونجا نمی دیدمت. یا شاید اگر اونروز با تاکسی از دانشگاه بر نمی گشتم هیچوقت از اون کوچه رد نمی شدم. ولی از اون به بعد هر پاییز یه بعدازظهری حتی اگر ترافیک نباشه راهمو کج می کنم و از اون کوچه رد میشم.


پ.ن: مثل اینکه با فایر فاکس کامنتهای بلاگ باز نمیشه ولی بعد از یه مقدار حدس و خطا دیدم اگر روی Link to this post کلیک کنم میتونم کامنت بذارم. قابل توجه دوستانی که اومدن و نتونستن کامنت بذارن و من توی این مدت خیلی دلم براشون تنگ شده بود.

۱۳۸۶ آبان ۱۱, جمعه

خانوم لیلی نیکونظر یک پستی نوشتن در مورد راه جالبی برای تعیین ضریب هوشی ملت. به نظرم خیلی واقع گرایانه است و راستش همین بی توجهی و ناآگاهی مردم نسبت به محیطشون باعث فجایعی میشه که جبران ناپذیرن.

بعد از شرکت پوتین توی اون کنفرانس کذایی توی تهران هربار یاد سهم ناچیزمون از دریای خزر می افتم دچار خشم عجیبی می شم که می دونم دلیلش احساس عجزه.
پس گرفتن سهممون کم کم داره غیر ممکن می شه ، تازه توی یه سری از موارد ما حتی اجازه نمیدیم که کسی بهمون فشار بیاره و . حقمون رو از دستمون بگیره!خودمون تقدیمش می کنیم.به عنوان مثال ما داریم به افغانستان دستی دستی زعفران میدیم که جای خشخاش بکاره و خیلی ساده تا چند سال آینده بازار زعفران رو هم دو دستی تقدیمشون می کنیم.

از این موارد زیاد هست ولی کاش یکیشون واقعأ تکونمون بده یه جوری که تا همه چی رو سیل نبرده از خواب بیدار بشیم.