۱۳۸۵ بهمن ۲۱, شنبه

این جملات بعد از یک روز خیلی پر تنش نوشته شده، اینجا می نویسم که دوباره بخونمشون

قسمتی که من باید در موردش حرف می زدم تموم شد، این مرحله هم ختم به خیر شد و من حالا یک قدم به هدفی که هنوز نمی دونم چیه نزدیک شدم. الان بقیه همگروهیها دارند در مورد پروژه حرف میزنند و من دارم می نویسم، دیگه نمی خوام گوش کنم
خیلی آروم شدم به همین دلیل می خوام با خودم کنار بیام که چرا دو شب اخیر رو اصلأ نخوابیدم. به خاطر اضطراب روزهای آخر تحویل دادن پروژه یا به خاطر هیجان حرف زدن با کسی که دلم می خواست تو بود ولی نیست یا اینکه به خاطر تویی که دارم سعی
میکنم به خودم بقبولانم که دیگه رفتی. تو چی فکر می کنی؟ به نظرم ملغمه ای از همه اینا علاوه بر اینکه تا بیست و دو روز دیگه دارم می آم جایی که اصلأ یادم نمی آد بدون تو چه شکلی بود. الان دیگه وقتشه که باور کنم همه چی تموم شده و اینبار مثل همیشه نیست، دیگه شروع دوباره هم ممکن نیست.خیلی سخته ، حتمأ تو هم این روزا رو تجربه کردی ولی برای تو هم اینقدر طولانی شد؟
می دونم که نه! چون تو هیچ وقت معنی تسلیم رو یاد نگرفتی و مثل من برای خودت اونی که دوست داری رو غیر ممکن تعریف نکردی، اینهم نتیجه اش ! اگه تسلیم می شدی الان پیش من بودی، نمی رفتی یا حداقل اونجا که بودی صبر می کردی تا منم برسم
همینکه الان نیستی و دیگه بر نمی گردی یعنی که تو هیچ وقت قبول نکردی که اون رفته و تو راهی نداری جز اینکه به من قناعت کنی ! ولی منوببین! نشد، نتونستم قبول نکنم، نه که سمج نبودم، بودم ولی پشتکار تو ازسما جت من هم بیشتر بود. تو طوری به رویاهات وصل بودی که من مجبور شدم از تو ببرم، مسخره است، نه؟
تو رفتی دنبال رویای خودت و حالا دیگه برای من رویا شدی ولی من واقعی بودم اگر می خواستی. باور کن


هیچ نظری موجود نیست: