۱۳۸۶ تیر ۱۶, شنبه

من زنی را می شناسم که ترسو نیست، تنهایی را دوست ندارد و وقتی برای تلف کردن ندارد. این زن تو را دوست ندارد ولی همانی است که تو می پسندی.
او قبلأ زن دیگری بود، از دست دادن تو وحشت بزرگش بود، در تنهاییش به تو نزدیکتر بود و به همین دلیل تنهاییش را دوست داشت و برای تو و یادت همیشه وقت داشت.

زیبا نبود ولی کسی که در آیینه میدید گویا صورت شیرینی داشت که تو خیلی دوست داشتی و اصلأ به خاطر نمیاورم که نظر خودش چه بود. امروز ولی شاهد تلاش بیحاصلش برای پیدا کردن هر گونه ردی از شیرینی و طراوت بودم.
زندگی زن خیلی سریع می گذرد،برای صرف صبحانه نمی نشیند و هر روز حتی اگر عجله برای رسیدن به جایی نداشته باشد سعی می کند اولین قطار ممکن را سوار شود. درس می خواند، به صورت فشرده فیلم می بیند بس که وقت کم دارد و حرف می زند حتی وقتی که موزیک گوش می کند چون اگر ساکت بماند حتی برای لحظه ای، یاد تو می افتد و هر چه که نیست، دور است.

دیوار دیگری هم به چهار دیواری اش اضافه کرده که جنس اش به گمانم از یخ باشد چون هم سرد است و هم از یک طرف می توان طرف دیگر را دید و حالا این دیوار جدید را خیلی دوست دارد چون وقتی که کسی حواسش نیست پشت اش مینشیند و دنیا را نگاه می کند، فقط نگاه می کند. اینجا تنها جاییست که حتی اگر فیلم و درس و موزیک هم نباشد، اصلأ مهم نیست چون کس دیگری پایش را آنجا نمی گذارد حتی تو.

زنی که قبلأ او بود گاهی به او سری می زند ولی با استقبال روبرو نمی شود.... تو زن قبلی را دوست نداشتی، همین است که منهم الان دوستش ندارم. نمی دانم ممکن است این زن جدید را دوست داشته باشی؟ شبیه آن شده که تو می خواستی ها......

الان به تو احتیاج دارد چون من دوستش ندارم و اطرافیانش هم زن قبلی را ترجیح می دهند،
تو دوستش داشته باش!

۳ نظر:

Raha گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
ناشناس گفت...

قشنگ بود و کمی درد ناک
می شد با تمام وجود احساسش کرد

ناشناس گفت...

ی جاهایی‌شو گنگ گفتید. مثلاً >>
الان به تو احتیاج دارد چون من دوستش ندارم و اطرافیانش هم زن قبلی را ترجیح می دهند، تو دوستش داشته باش!

باید بهتر می‌نوشتید. موفق باشید