۱۳۸۶ آبان ۸, سه‌شنبه

قضیه:

رابطه کوتاه کردن مو و کشف شدن زیبایی و جذابیت یک رابطه خطی تصاعدی است یعنی هر چه مو کوتاه تر، زیبایی عیان تر ولی کوتاهی مو از مرز مشخصی که بگذرد زیبایی شما خیلی سریع به نقطه اوج خودش می رسد ، به زبان ساده تر ییییهو خوشگل می شوید.



اثبات:

ریاضی که نیست، به حس زیبایی شناسی ربط دارد که آنهم اثبات نمی خواهد. ولی دلیل واضح و مبرهنش همین خود من!!! از وقتی که موهاییم را کوتاه کردم و یک عکس هم توی 360 گذاشته ام، با استقبال عجیب دوستان مواجه شده ام. خلاصه اینکه توی فرند لیستم کسی نیست که در وصف زیبایی و شیرینی و سایر کمالات بنده کامنت نگذاشته باشد. قابل توجه اینکه اصلأ تصورش را هم نمی کردیم که همان چند تا شوید تار مو جذابیت ما را چنین پنهان کرده باشد!!!!!!! ای بی مروت ها ( موهای سابقمان را می گوییم).

من هم از همین جا ضمن تشکر از همه شان که اینجا را قطعأ نمی خوانند اعلام می کنم کاش یه گوشه ای از این سیل محبت را نگه دارند برای روزهایی که موهایمان بلند شد. همیشه که اینقدری نمی ماند! اعتماد به نفس نداشته مان از این هم کمتر می شود ها! گفته باشیم.
تازه لذت این جمله چقدر تو خوشگلی رفته زیر دندانمان، بعدأ سختمان می شود، جنبه که نداریم هیچ، عادت هم نداریم.

۱۳۸۶ آبان ۷, دوشنبه

می دونی از کی تازه فهمیدم که زندگی میتونه خیلی بد قلق باشه بابا؟ دقیقأ از همون موقع که مشکلاتی سر راهم سبز شدن که تو هم نمی تونستی حلشون کنی. آخه قبلأ وقتی دردسری برای خودم درست می کردم و هیچ جور از پس حل کردنش بر نمی اومدم ، فوری می اومدم پیشت. برات حرف می زدم در موردش و تو همیشه یه راهی داشتی. حتی گاهی قانعم می کردی که مشکلی برای حل شدن نیست و اتفاقی که افتاده خیلی خوبه، چند تا هم دلیل برای این حرفت داشتی.

بابا کاشکی هنوزم می تونستم برات از چیزهایی که ناراحتم می کنه حرف بزنم و کابوسهامو برات تعریف کنم ولی نه! به ریسکش نمی ارزه. اگه نتونی حلشون کنی می دونم که غصه می خوری.

بارها وقت از خونه بیرون زدن به هوای دیدنش و یا برگشتن از پیشش توی صورتت دیده ام که می ترسی، می خوای مواظبم بشی و میدونی که هم بودن وهم نبودنش عذابم می ده.
چند وقته که می خوام بهت بگم دیگه نگران این موضوع نباش بابا. تمومش کردم، حلش کردم ولی نمیگم. آخه تمومش کردم ولی از پس حل کردنش بر نیومدم. برای همین یه کم دیگه صبر می کنم. صبر می کنم تا مطمئن بشم.........


پ.ن: اگه یه روزی اتفاقی منو در حال سیگار کشیدن ببینی، چیکار می کنی؟ خدایی بهم نمی خندی بابا؟؟؟
پ.ن بعدی: من اصلأ اونقدری که تو توقع داری خوب نیستم. به نظر ناامید کننده است ولی حقیقت محضه.

۱۳۸۶ آبان ۵, شنبه

موهایم را کوتاه کردم. همان اندازه که دوست نداری!
از وقتی همانطور شده که دوست نداری چند تایی هم موی سفید پیدا کرده ام.

خیلی دور نیست روزهایی که موهای سفید پشت سرت را برایت می شمردم و هر کدام را به دختری نسبت می دادم که باعث سفید شدنش شده بود. حالا حکمأ بیشتر هم شده اند هم موهای سفید هم جنس لطیف مو سفیدکن.
می بینی؟ روزگار بدی شده. ملت وقت ردشدن از روزگارت هیچ کاری از دستشان بر نیاید موهایت را کم کم سفید می کنند.
تازه بازهم با تو مهربان بوده روزگار، موهای سفیدت کمتر از آنی است که باید می بود.
جایی آماری ارائه نشده ها،از من در مورد مرجع سئوال نکنی. همینطوری مقایسه ای گفتم. چون همین عبور تو از زندگی من برایم دستکم ده تایی موی سفید آب خورده. حالا خودت منصفانه قضاوت کن، روزگار با تو مهربان تر نبوده؟ با توجه به این همه عبور و مرور ملت، که دست آخر کاسه صبر مرا هم لب به لب پر کرد!
هیچ توجیهی ندارم برای اینکه انگلیسی را با لهجه آلمانی حرف می زنم و می خوانم در حالیکه درست و حسابی آلمانی بلد نیستم هنوز!

۱۳۸۶ مهر ۲۶, پنجشنبه

تعداد خداحافظی هایی که تا حالا کرده ام بیشتر از سهمم بوده ، همه جا رو امتحان کردم شاید برای اینکه ببینم کجا می شه آسونتر خداحافظی کرد.
حتی گاهی فکر کردم اگر جای شلوغی خداحافظی کنم آسونتر باشه چون وقتی میدونی آدمای دیگه متوجهت هستن سعی می کنی شجاع باشی یا حداقل شجاع تر به نظر برسی.
یادته یه بار توی رستوران باهات خداحافظی کردم؟ اونروز می دونستم که چند ماهی نمی بینمت ولی مطمئن نبودم وقتی ببینمت فاصله بینمون خیلی بیشتر از چند ماه شده. ولی با این وجود گریه کردم، تمام راه تا خونه رو گریه کردم.
توی قصه من و تو قسمت خداحافظی خیلی مفصله، بیفایده است شمردن تعدادشون و یادآوری مکانشون.

از مامان و بابا هم زیاد خداحافظی کردم، توی فرودگاه. و هر بار توی دلم همه جاه طلبی های دنیا رو نفرین کرده ام که چطور منو آواره کرده و هر روز یه گوشه پرتم می کنه فقط با نشون دادن یه چشم انداز کوتاه ازجایی که یه روزی می خواستم بهش برسم.
توی همه این خداحافظی ها فقط یک حس مشترک هست، در نظر گرفتن دیدار بعدی به عنوان مهمترین هدف.

اما از دنیای کوچیک خودم که بگذرم
همیشه غمگین ترین صحنه های جدایی توی فیلم ها به نظرم توی ایستگاه قطار اتفاق می افته.
تو رفتن و دور شدن مسافرو به چشم می بینی بعد از صدای سوت قطار و حتی تا آخرین لحظه می تو نی صداشو بشنوی که صدات می کنه تا چیزی رو یادآوری کنه فرضأ.

ولی از وقتی که اینجا گاهی تنها با قطار مسافرت
می کنم فهمیده ام که از اون صحنه غمگین تر هم هست. وقتی هیچ کس نیست ازش خداحافظی کنی و کسی هم منتظر رسیدنت نسیت ممکنه دلت برای همون خداحافظی های قدیمی که همیشه ازشون فراری بودی هم تنگ بشه.

۱۳۸۶ مهر ۱۸, چهارشنبه

دلم آغوش بی دغدغه می خواد

بی خوابی بیچاره ام کرده. دو هفته ای میشه که شبها نمیتونم بخوابم، نمی خواستم قبول کنم که هر شب ساعت بیولوژیکی بدنم روی ساعت سه صبح کوک شده و هر شب این موقع از خواب می پرم و از ترس کابوسی که دیدم دیگه نمی تونم بخوابم. دیگه تسلیم شدم و اینجا نوشتمش. آخه شده بزرگترین مشکل اخیرم، دلم یه خواب راحت می خواد.

بعد از سالها بیخوابی چند ماهی بود داشتم لذت خوابیدن مثل آدمای معمولی رو تجربه می کردم. حالا دوباره به همون بلا مبتلا شدم با این تفاوت که مزه خواب خوب رو دیگه می شناسم. عین بچه ها دارم نق می زنم، خودم می دونم ولی اومدم اینجا که بگم اصلأ آدم هر چی میکشه از تنهایی میکشه.

فقط کافیه چند دقیقه می اومدی پیشم دراز می کشیدی، مثل همون وقتا که کوچیک بودم و از ترس فیلم ترسناکهایی که یواشکی دیده بودم از خواب می پریدم. مطمئنم که همه کابوس ها دست از سرم بر می داشتن.


پ.ن: تیتر رو از روی کامنت آیینه عزیز تقلب کردم. بد جوری به دلم نشست. نتونستم ازش بگذرم.

۱۳۸۶ مهر ۱۴, شنبه

در روایت اومده که زندگی میتونه هیجان انگیز باشه یا خیلی اعصاب خرد کن. برای بعضی ها هم که کلأ علی السویه است. خیلی بستگی داره که چه بازی رو انتخاب کرده باشی.
بعضی ها تو زندگیشون مدام شطرنج بازی می کن، روی هر حرکتی کلی فکر میکنن و اغلب خیلی هم وقت هدر میدن. همیشه هم استرس دارن.
بعضی آدما ولی انگار که دارن تخته نرد بازی می کنن، یعنی منتظر تاس می شن و یه کوچولو فکر می کنن و بعدش
یه حرکت.
این آدما وقت بازی لبخند می زنن.
ولی برای یه سری از آدما این بازی مثل چهار برگ میمونه. چند تاقانون خیلی ساده داره و اصلأ هم جای مانور و ابتکار و از این حرفا نیست . این زندگی هم دیگه زیادی بی تفاوت میگذره.

شطرنج بازی کردن خسته ام کرده. دوست دارم یه کمی هم روی تاس خوب حساب کنم.





۱۳۸۶ مهر ۹, دوشنبه

گوشه رستوران هتل کوچکی در یکی از شهرهای دور افتاده آلمان نشسته ام، صاحب هتل که خیلی اتفاقی ایرانی از آب در آمده یک چراغ مطالعه همین گوشه برای این دخترک ایرانی که کمی هم عجیب و غریب به نظر می رسد فراهم کرده که مجبور به روشن کردن چراغهای رستوران نشود. دو ساعتی پیش از هتل زدم بیرون، قدمکی زدم و بعد داخل یک پیتزا فروشی شدم که از بقیه شلوغ تر بود به این معنا که دو تا از میزها پر بود. به محض نشستن متوجه موقعیت خیلی جالبم شدم.
این شهر اینقدر کوچک است که همه فهمیدند مسافری وارد رستوران شده و وقتی در جواب سؤالی گفتم که ایرانی هستم، مرد جوانی به خنده گفت: ایران کجا، زکنهایم کجا؟

من هم خندیدم، به او نگفتم تا اینجا آمده ام که بلکه یک امشب جایم را پیدا نکنی، طفره رفتم و به او نگفتم که از خانه ام بیرون آمده ام که فکری را از سرم بیرون کنم. الان هم طفره می روم . شروع به نوشتن کردم که تولدت را تبریک بگویم ولی می ترسم مبادا باد به گوشت برساند.دوست ندارم بشنوی، حتی دلم میخواهد فکر کنی فراموش کرده ام تاریخ تولدت را. از دیروز تا به حال صورتک یاهو را هی خاموش و روشن می کنی، منتظر تبریکی؟؟

تولدت مبارک. برایت آرزوی بهترین ها را دارم. این را به تو نمی گویم، لزومی هم ندارد ولی کسی که به آرزوهای ملت رسیدگی می کند، این پرونده را به جریان انداخته است.