بی خوابی بیچاره ام کرده. دو هفته ای میشه که شبها نمیتونم بخوابم، نمی خواستم قبول کنم که هر شب ساعت بیولوژیکی بدنم روی ساعت سه صبح کوک شده و هر شب این موقع از خواب می پرم و از ترس کابوسی که دیدم دیگه نمی تونم بخوابم. دیگه تسلیم شدم و اینجا نوشتمش. آخه شده بزرگترین مشکل اخیرم، دلم یه خواب راحت می خواد.
بعد از سالها بیخوابی چند ماهی بود داشتم لذت خوابیدن مثل آدمای معمولی رو تجربه می کردم. حالا دوباره به همون بلا مبتلا شدم با این تفاوت که مزه خواب خوب رو دیگه می شناسم. عین بچه ها دارم نق می زنم، خودم می دونم ولی اومدم اینجا که بگم اصلأ آدم هر چی میکشه از تنهایی میکشه.
فقط کافیه چند دقیقه می اومدی پیشم دراز می کشیدی، مثل همون وقتا که کوچیک بودم و از ترس فیلم ترسناکهایی که یواشکی دیده بودم از خواب می پریدم. مطمئنم که همه کابوس ها دست از سرم بر می داشتن.
پ.ن: تیتر رو از روی کامنت آیینه عزیز تقلب کردم. بد جوری به دلم نشست. نتونستم ازش بگذرم.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۳ نظر:
دلم آغوش بی دغدغه می خواد
آغوش را چه می خواهی وقتی لحاف و تشکمان هم مثل سابق پذیرایمان نیستند
خواهش می کنم خانمی
خوشحالم که نوشته خوب تو با تیتری به نام من نوشته بشه
بوسس
ارسال یک نظر