۱۳۸۶ مرداد ۲, سه‌شنبه


هیچ می دانی من سخت ترین جدایی را وقتی با تو بودم تجربه کرده ام؟ وقتی ساکت کنارت می نشستم و نگاهت می کردم وقت حرف زدنت.همان روزهایی که هنوز همه چیز سر جایش بود و ما بعضی غروبها از خانه بیرون می زدیم که دوباره و دوباره شهری را که خیلی دوست دارمش، مرور کنیم.

آن غروبها گاهی در خودم بغض می کردم از غصه دانستن اینکه این غروبها بی انتها نیستند و تمام میشوند .

ترس رفتن تو و چشم انداز نبودنت ، حتی وقتی پیشم می نشستی ترکم نمی کرد.

بچه که بودم هرگزبزرگتری را به بازیهایم دعوت نکردم ،می دانستم که این دنیای شیرین، خیالی است و پایدار نیست ولی با این وجود تسلیم وسوسه ادامه دادن بازیهایم می شدم. این بارهم بازی کردم، با علم به بیهودگی اش بازی کردم. پشیمان نیستم از شروع کردنش فقط کاش آنروزها از بازی بودنش مطمئن نبودم، دیگر با تو که بودم حداقل بغضم نمی گرفت.

راستی تو هم تسلیم وسوسه بازی کردن شده بودی؟ یا خیلی ساده حتی یک لحظه هم به من و این بازی فکر نکردی؟ اصلأ تمام این سالها مرا در کنارت می دیدی؟

۲ نظر:

ناشناس گفت...

عاشق این فرصت را می یابد که برای دومین بار طعم کودکی را بچشد

ناشناس گفت...

You are just perfect. That is all I can say about you :*