۱۳۸۶ آبان ۷, دوشنبه

می دونی از کی تازه فهمیدم که زندگی میتونه خیلی بد قلق باشه بابا؟ دقیقأ از همون موقع که مشکلاتی سر راهم سبز شدن که تو هم نمی تونستی حلشون کنی. آخه قبلأ وقتی دردسری برای خودم درست می کردم و هیچ جور از پس حل کردنش بر نمی اومدم ، فوری می اومدم پیشت. برات حرف می زدم در موردش و تو همیشه یه راهی داشتی. حتی گاهی قانعم می کردی که مشکلی برای حل شدن نیست و اتفاقی که افتاده خیلی خوبه، چند تا هم دلیل برای این حرفت داشتی.

بابا کاشکی هنوزم می تونستم برات از چیزهایی که ناراحتم می کنه حرف بزنم و کابوسهامو برات تعریف کنم ولی نه! به ریسکش نمی ارزه. اگه نتونی حلشون کنی می دونم که غصه می خوری.

بارها وقت از خونه بیرون زدن به هوای دیدنش و یا برگشتن از پیشش توی صورتت دیده ام که می ترسی، می خوای مواظبم بشی و میدونی که هم بودن وهم نبودنش عذابم می ده.
چند وقته که می خوام بهت بگم دیگه نگران این موضوع نباش بابا. تمومش کردم، حلش کردم ولی نمیگم. آخه تمومش کردم ولی از پس حل کردنش بر نیومدم. برای همین یه کم دیگه صبر می کنم. صبر می کنم تا مطمئن بشم.........


پ.ن: اگه یه روزی اتفاقی منو در حال سیگار کشیدن ببینی، چیکار می کنی؟ خدایی بهم نمی خندی بابا؟؟؟
پ.ن بعدی: من اصلأ اونقدری که تو توقع داری خوب نیستم. به نظر ناامید کننده است ولی حقیقت محضه.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

دوستی نابی با بابات داری
نه؟

Raha گفت...

آره نسرین جون و خیلی دلم براش تنگ شده. خیلی خوشحال میشم وقتی بهم سر میزنی، اینو از ته ته دلم می گم