خیلی طول کشید تا من تونستم اینهمه معمولی بودنم رو هضم کنم. راستش خیلی سخته که مجبوربشی قبول کنی که یک آدم خیلی خیلی معمولی هستی و خیلی چیزهایی رو که همیشه فکر می کردی بالاخره باید یه روزی انجام بدی، کلأ فراموش کنی. ولی وقتی که بپذیری که تو قرار نیست توی زندگیت کار خاص و یا عجیب و غریبی انجام بدی و زندگی همین کارهای ساده و روزمره است که باوجود تکراری بودنشون گاهی پیش میاد که از درست انجام دادنشون مطمئن نباشی، همه چی خیلی عوض میشه. نمی دونم که بهتره یا نه؟ وقتی آدم خیلی در مورد اونچه که هست واقع بین باشه شاید ریتم زندگیش کند تر بشه ولی در عوض خودشو برای نرسیدن به قله سرزنش نمی کنه.
من خیلی معمولی هستم. اصلأ اونی که همیشه دوست داشتم باشم نیستم و بودنش هم برام غیر ممکنه. خوب نیستم و حتی برای بد بودن هم زیادی معمولی هستم.
اینقدر خسته ام که دیگه برام مهم نیست چقدر ساده، یکنواخت و قابل پیشبینی هستم.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱ نظر:
جالبه
پس فقط من نیستم که فکر می کردم قراره یه کار بزرگ و خارق العاده بکنم و حالا نشد
درد مشترک خوبی بود
به قول مادرم:
مرگ دسته جمعی عروسیه
ارسال یک نظر