من یک خاطره را با اهالی شهری که خیلی دورتر از خانهام است تقسیم کردم. عبارت بهترش این است که در خاطرهاشان شریک شدم.
امروز آخرین روزی است که این قطارهای قدیمی توی این شهر تردد میکنند. از فردا قطارهای زیرزمینی (همان متروی خودمان) جای اینها را میگیرند و برای همین امروز برایشان جشن گرفتهاند. جشن بازنشستگی انگار. و این قطارها چند سالی بعد میشوند یک خاطره منحصر به فرد و هر وقت عکسی ازشان ببینم یاد یک دوره از زندگیام میافتم.
نوستالژی اینطوری ساخته میشود؟ خیلی هم سخت نبود! هزینهاش فقط لحظات عمرت هستند. باید بنشینی و نگاه کنی. هر چه و هر کس که زودتر از تو خسته شد یا تمام شد، برای تو خاطره میشود.
۱۳۸۷ فروردین ۳۱, شنبه
از خواب پریدهام. خواب دیدم مهرک آمده بود خانهمان. همان خانه قدیمی و من روز قبلش رسیده بودم تهران. روی تخت خودم نشسته بودم، همانجا که میدانی. به مهرک گفتم مرسی که آمدی ولی تسلیت نگفتم، پدرش هنوز بود حتمأ.
گفت تو تا نزدیکی خانهمان او را رساندهای. لبخند زدم و خیلی تعجب نکردم.
گفت که همانشب قرار است بروی خواستگاری و گفت که در این مورد کلی هم شوخی کردهای. باز هم لبخند زدم ولی خبر در حد یک سیلی تأثیر کرد.
مهرک که رفت با همان تلفن کنار تخت، همان که میدانی، باز هم با او حرف زدم. طول کشید تا پیدایش کنم. گفتم که میخواهم به تو زنگ بزنم و نمیگویم که خبر را میدانم. گفت نکنم اینکار را. گفت اگر زنگ بزنم آنشب نمیروی و باز هم این سیکل معیوب تکرار میشود. دروغ چرا، توی خوابم غرق لذت شدم. انگار که واقعی باشد. انگار که من زنگ زده باشم و تو جدی جدی نرفته باشی.....
حالا روی صندلی محبوبم، همان که نمیدانیاش، نشستهام و مینویسم و فکر میکنم تا به حال خوابی ندیدهام در این حد عینی و واقعی، خیلی شبیه آنروزهایمان. کاش همه اینها خواب بود، بقیه این کابوس عینی و واقعی را میگویم.
پ.ن:وقتی بیدار شدم هنوز نتوانسته بودم بر وسوسه شنیدن صدایت و لحظه کوتاهی که آن آرامش همیشگی صدایت ناپدید میشود، غلبه کنم. انگاری که آدمها توی خواب زیاد به خودشان سخت نمیگیرند........
گفت تو تا نزدیکی خانهمان او را رساندهای. لبخند زدم و خیلی تعجب نکردم.
گفت که همانشب قرار است بروی خواستگاری و گفت که در این مورد کلی هم شوخی کردهای. باز هم لبخند زدم ولی خبر در حد یک سیلی تأثیر کرد.
مهرک که رفت با همان تلفن کنار تخت، همان که میدانی، باز هم با او حرف زدم. طول کشید تا پیدایش کنم. گفتم که میخواهم به تو زنگ بزنم و نمیگویم که خبر را میدانم. گفت نکنم اینکار را. گفت اگر زنگ بزنم آنشب نمیروی و باز هم این سیکل معیوب تکرار میشود. دروغ چرا، توی خوابم غرق لذت شدم. انگار که واقعی باشد. انگار که من زنگ زده باشم و تو جدی جدی نرفته باشی.....
حالا روی صندلی محبوبم، همان که نمیدانیاش، نشستهام و مینویسم و فکر میکنم تا به حال خوابی ندیدهام در این حد عینی و واقعی، خیلی شبیه آنروزهایمان. کاش همه اینها خواب بود، بقیه این کابوس عینی و واقعی را میگویم.
پ.ن:وقتی بیدار شدم هنوز نتوانسته بودم بر وسوسه شنیدن صدایت و لحظه کوتاهی که آن آرامش همیشگی صدایت ناپدید میشود، غلبه کنم. انگاری که آدمها توی خواب زیاد به خودشان سخت نمیگیرند........
۱۳۸۷ فروردین ۲۸, چهارشنبه
میدانی از کجا فهمیدم وقت برگشتنم نزدیک شده؟ وقتی لباسی را به تنم امتحان میکنم، گاهی بدون دلیل کنارش میگذارم. کسی چرایش را میپرسد. نمیدانم و نمیگویم. ولی هنوز رنگ مورد علاقهات خاطرم هست.... در آیینه تو را میبینم که نگاهم میکنی و لبخند میزنی.
بعد از اینهمه وقت اتاق پرو جای مناسبی برای تجدید دیدار نیست. هست؟ من و تو کدام کارمان مناسب بود؟
من برمیگردم و میدانم که دیداری در کار نیست. تو این کفشی که چند روز پیش خریدم را نمیبینی، اگر میدیدی حتمأ خوشت میآمد. همین، نامناسب بودنمان را نشان میدهد. همین خسته ام کرده.
یعنی برای فراموش کردنت لباس هم نباید بخرم؟ جادوی زمان کجاست؟ چرا تو را نبرده؟ جای من و تو زیر سقف شهر من نیست. برو، رفتن من بیفایده بود. نوبت توست. برو جای دوری که خبر زندگی روزمرهات بین اخبار بقیه دوستان و آشنایان مثل دیوار سر من آوار نشود.
بعد از اینهمه وقت اتاق پرو جای مناسبی برای تجدید دیدار نیست. هست؟ من و تو کدام کارمان مناسب بود؟
من برمیگردم و میدانم که دیداری در کار نیست. تو این کفشی که چند روز پیش خریدم را نمیبینی، اگر میدیدی حتمأ خوشت میآمد. همین، نامناسب بودنمان را نشان میدهد. همین خسته ام کرده.
یعنی برای فراموش کردنت لباس هم نباید بخرم؟ جادوی زمان کجاست؟ چرا تو را نبرده؟ جای من و تو زیر سقف شهر من نیست. برو، رفتن من بیفایده بود. نوبت توست. برو جای دوری که خبر زندگی روزمرهات بین اخبار بقیه دوستان و آشنایان مثل دیوار سر من آوار نشود.
۱۳۸۷ فروردین ۱۸, یکشنبه
در احتمال عدم دسترسی اینجانب در این دیار غربت به اینترنت دو مورد قابل بررسی است:
1- اینجانب روز 22 آوریل پروژه فوق لیسانس خود را با موفقیت تحویل داده وبا نمره Aفارغ التحصیل میشدم.
2- اینجانب اصلأ از غم تنهایی و رنج دوری دوام نمیآوردم که روز 22 آوریل سال 2008 را ببینم
فلذا به لحاظ ابطال این احتمال و اعتیاد بنده به وبگردی و ..... بنده مستلزم هستم به اتمام این پروژه تا همان تاریخ(از نوشتنش اضطراب میگیرم) با ضرب و زور و علم بر اینکه نمره A رویایی بیش نیست.
1- اینجانب روز 22 آوریل پروژه فوق لیسانس خود را با موفقیت تحویل داده وبا نمره Aفارغ التحصیل میشدم.
2- اینجانب اصلأ از غم تنهایی و رنج دوری دوام نمیآوردم که روز 22 آوریل سال 2008 را ببینم
فلذا به لحاظ ابطال این احتمال و اعتیاد بنده به وبگردی و ..... بنده مستلزم هستم به اتمام این پروژه تا همان تاریخ(از نوشتنش اضطراب میگیرم) با ضرب و زور و علم بر اینکه نمره A رویایی بیش نیست.
اشتراک در:
پستها (Atom)