ها ها!! ترکیه و آلمان، یک یک مساوی هستند :)) بازی ادامه داره و فکر میکنم آلمانها شوکه هستند. یه کمی نگرانم. خیلی بده که این بازی باید یک برنده داشته باشه! امیدوارم مشکلی پیش نیاد بعد از بازی. آلمانیها زیاد ترکها رو دوست ندارند و بالعکس.
دیشب خیلی دیر برگشتم خونه و مجبور شدم تاکسی بگیرم. راننده تاکسی ترک بود، مرد باتجربه ای بود و به عنوان یک استثنا بین تمام راننده تاکسیهایی که دیدم انگلیسی رو راحت حرف میزد. اونم ابراز نگرانی می کرد برای امشب. خیلی ملایم از آلمانیها انتقاد کرد و گفت که آلمانیها احتمالن برنده میشن و چون یه کمی مغرورن می ترسم که ترکهای عصبی رو تحریک کنند. به هر حال امیدوارم که امشب به خیر بگذره.
خیلی از دوستام رفته اند که وسط شهر فوتبال رو ببینند. تب فوتبال همه جا رو گرفته، بگذریم که از وقتی ایتالیا اوت شد جام اروپا جذابیت بصری شو از دست داد ولی هنوزم کلی هیجان داره!!
۱۳۸۷ تیر ۳, دوشنبه
اینم از فارغالتحصیل شدن ما!! از روز جمعه توی خونه حبس شدهام. سرمای بدجوری خوردهام و تلفیق تب و داروها باعث شده زندگیام محدود بشه به فاصله تخت و دستشویی و گاهی هم آشپزخونه . ولی به خودم قول دادم امروز هرطور که شده برم بیرون.
چطوریشو نمیدونم ولی بایدشو میدونم!
آخه دختر خوب الان وقت سرما خوردن بود؟!
چطوریشو نمیدونم ولی بایدشو میدونم!
آخه دختر خوب الان وقت سرما خوردن بود؟!
۱۳۸۷ خرداد ۳۱, جمعه
بازهم جهت ثبت در تقویم یک رها:
دیروز دفاع کردم، از خودم راضیام. در حدی که فکر میکنم بهتر از این نمیشد :) و در حدی که خودم متعجبم از اینکه چطور به اونهمه سوال جواب دادم!
این دفتر از زندگیم بسته شد. حالا باید دوباره از اول شروع کنم. باید دوباره بفهمم که از زندگیام توی مرحله بعد چی می خوام. برای من بی آرزو و بی هدف خیلی سوال سختیه. دلم میخواست یک عالمه آرزو داشتم. از این مدلها که برای رسیدن به یکی باید دیگری رو قربانی کنی و بعد غصهشو بخوری.
به هر حال فعلن میخوام برم سفر. دو هفته دیگه بلیت دارم به مقصد میلان ولی فکر می کنم تا اون موقع بازم یه جاهایی پیدا کنم برای نفس تازه کردن. این قاره اینقدر سبز و خوشگله که عصبانیم میکنه!! همه جا میشه نشست رو علفهای تازه. چطوری میشه اینو برای یه آلمانی توضیح داد که نشستن روی علفهای تازه و اصولن لذت بردن از طبیعت یه آداب خاصی داره. باید قبلش قصد کنی؛ بعد یه همسفر پیدا کنی و بری یه جا.
یه جا که دیگه بشه پاتوق واسه روزهای خوشی و ناخوشی. مرحله آخرش هم اینه که اونجا بشه پاتوق روزهای خستگی و تنهایی وقتی که اون همراه و همسفرت دیگه از همراهی خسته شده. در یک جمله اینکه؛ شمال رفتن و نرفتن آخه باید یه فرقی داشته باشه یا نه؟!
دیروز دفاع کردم، از خودم راضیام. در حدی که فکر میکنم بهتر از این نمیشد :) و در حدی که خودم متعجبم از اینکه چطور به اونهمه سوال جواب دادم!
این دفتر از زندگیم بسته شد. حالا باید دوباره از اول شروع کنم. باید دوباره بفهمم که از زندگیام توی مرحله بعد چی می خوام. برای من بی آرزو و بی هدف خیلی سوال سختیه. دلم میخواست یک عالمه آرزو داشتم. از این مدلها که برای رسیدن به یکی باید دیگری رو قربانی کنی و بعد غصهشو بخوری.
به هر حال فعلن میخوام برم سفر. دو هفته دیگه بلیت دارم به مقصد میلان ولی فکر می کنم تا اون موقع بازم یه جاهایی پیدا کنم برای نفس تازه کردن. این قاره اینقدر سبز و خوشگله که عصبانیم میکنه!! همه جا میشه نشست رو علفهای تازه. چطوری میشه اینو برای یه آلمانی توضیح داد که نشستن روی علفهای تازه و اصولن لذت بردن از طبیعت یه آداب خاصی داره. باید قبلش قصد کنی؛ بعد یه همسفر پیدا کنی و بری یه جا.
یه جا که دیگه بشه پاتوق واسه روزهای خوشی و ناخوشی. مرحله آخرش هم اینه که اونجا بشه پاتوق روزهای خستگی و تنهایی وقتی که اون همراه و همسفرت دیگه از همراهی خسته شده. در یک جمله اینکه؛ شمال رفتن و نرفتن آخه باید یه فرقی داشته باشه یا نه؟!
اشتراک در:
پستها (Atom)