۱۳۸۶ مرداد ۷, یکشنبه

کاش میشد دنیا چند روزی به من مرخصی میداد! منظورم اصلأ رفتن به تعطیلات بعد از امتحانات و از این مرفه بازیها نیست.فقط دلم میخواست خیلی ساده عقربه های ساعت همینجا می موندند، فقط برای دو روز. من یک عالمه فیلم ندیده دارم و توان امتحان دادن هم ندارم. آقایون امتحانات به من دو روز امان بدین!!!!
( البته "ات" برای صیغه جمع مؤنث استفاده میشه ولی امتحان رو من نمیتونم جزو جنس لطیف محسوب کنم).

قول میدم بیشتر از دو روز طول نکشه، بعدش هم مثل دخترای خوب میشینم سر درس و مشقم.


ولی....... اگر بشه سه روزش کنید که عالی میشه!

پ.ن: مرخصی ندادن بهم، جمعه امتحان دارم :(

۱۳۸۶ مرداد ۲, سه‌شنبه


هیچ می دانی من سخت ترین جدایی را وقتی با تو بودم تجربه کرده ام؟ وقتی ساکت کنارت می نشستم و نگاهت می کردم وقت حرف زدنت.همان روزهایی که هنوز همه چیز سر جایش بود و ما بعضی غروبها از خانه بیرون می زدیم که دوباره و دوباره شهری را که خیلی دوست دارمش، مرور کنیم.

آن غروبها گاهی در خودم بغض می کردم از غصه دانستن اینکه این غروبها بی انتها نیستند و تمام میشوند .

ترس رفتن تو و چشم انداز نبودنت ، حتی وقتی پیشم می نشستی ترکم نمی کرد.

بچه که بودم هرگزبزرگتری را به بازیهایم دعوت نکردم ،می دانستم که این دنیای شیرین، خیالی است و پایدار نیست ولی با این وجود تسلیم وسوسه ادامه دادن بازیهایم می شدم. این بارهم بازی کردم، با علم به بیهودگی اش بازی کردم. پشیمان نیستم از شروع کردنش فقط کاش آنروزها از بازی بودنش مطمئن نبودم، دیگر با تو که بودم حداقل بغضم نمی گرفت.

راستی تو هم تسلیم وسوسه بازی کردن شده بودی؟ یا خیلی ساده حتی یک لحظه هم به من و این بازی فکر نکردی؟ اصلأ تمام این سالها مرا در کنارت می دیدی؟

۱۳۸۶ تیر ۲۹, جمعه

قاصدک ها را وقتی در دستت بگیری برایت از عشق کسی می گویند. برایت پیغامی از کسی که دوستت دارد
می آورند و جواب تو را برمیگردانند. امروز قاصدک تا نزدیکی دستم آمد ولی مشتم را برای گرفتنش باز نکردم.
پیغام دوستی به چه کارم می آید وقتی فرستنده اش تو نباشی؟

۱۳۸۶ تیر ۲۶, سه‌شنبه

مشکل دنيا آنجاست که آنها که نمی دانند هميشه مطمئن هستند و آنها که
می دانند هميشه مشکوک.
برتراند راسل

۱۳۸۶ تیر ۲۳, شنبه

دیشب سعی کردم در دنیا را به روی خودم ببندم ولی نشد. به دو دلیل:
دلیل اول:دنیا خیلی بزرگ است و خیلی طول کشید تا من در اصلی بین دلم و دنیایم را پیدا کنم.

دلیل دوم: تکه چوبی که لای در گذاشته بودم که تا آمدن تو باز بماند، مانع شد.

می دانم که حتمأ می آیی، وقتی رسیدی بی زحمت در دنیا را پشت سرت ببند.

۱۳۸۶ تیر ۱۹, سه‌شنبه

خانم ناله از دوستان نزدیک من است. اینقدر نزدیک که مدتهاست با هم سفر می کنیم، مهمانی می رویم، با هم درس می خوانیم و خلاصه با هم زندگی می کنیم. به نظرم دوست خیلی خوبی نیست ولی به قدری به او عادت کرده ام که هر جا دعوت می شوم او را با خودم می برم که به مذاق خیلی ها خوش نمی آید.نه که دختر بدی باشد ها، فقط همیشه ناراحت است، همیشه از وضع موجود ناراضی است.
هر روز هوس چیزی را می کند که نیست، مثلأ هر روز برایم از غم غربت می نالد و می گوید که می خواهد به خانه شان برگردد. طوری اشک می ریزد و ناله می کند که باور می کنم. وقتی که به خانه می رسد چند روزی خوشحال است ولی ناگهان می فهمد که در خانه شان هم می شود چیزی پیدا کرد که بابتش غصه خورد و علاوه بر این کاری از دستش بر نمی آید تا وضع خانه را که حالا به نظرش آشفته می آید سامان دهد.این فقط یک مثال بود.حالا بگذریم که من هر روز تلاش می کنم به او بقبولانم که زندگی اینقدر هم سخت نیست، پیچیده نیست.
قسمت سخت ماجرا از جایی شروع میشود که روزگار هم بازی اش بگیرد وروی کمی بد اخلاقش را نشان دهد، آنروز دلداری دادن دو نفر نفس گیر می شود. انرژی زیادی می طلبد که گاهی ندارم. آنوقت است که بیخیال می شوم و عنان زندگی را می دهم به دست خانم ناله. با او همدلی می کنم . همدردی می کنم و اگر کسی به دادمان نرسد بیرون آمدنمان از گردابی که داخلش شده ایم ممکن نیست. امیدوارم که خدا همیشه یک نفر را به موقع برای کمک بفرستد.
هورا :))) من همینجا می مونم به کمک این آقا و این یکی آقا!

و اعلام می کنم که خیلی محبت کردید دوستان.
اینجا رو خیلی بیشتر از بلاگفا دوست دارم، چون اولین خونه مجازی من محسوب میشه و به نظرم میاد از بلاگفا بهتره! چراشو نپرسید لطفأ، چون نمی دونم :)

۱۳۸۶ تیر ۱۷, یکشنبه

بلاگر اصلأ حرف منو نمی فهمه.
ببین پست قبلی چه شکلی شد:)))))
:به صورت آزمایشی اسباب کشی کردم به این آدرس
http://www.zemzeme-azad.blofa.com/

باشد که وبلاگ نویسی بر ما آسان شود

آمین

۱۳۸۶ تیر ۱۶, شنبه

من زنی را می شناسم که ترسو نیست، تنهایی را دوست ندارد و وقتی برای تلف کردن ندارد. این زن تو را دوست ندارد ولی همانی است که تو می پسندی.
او قبلأ زن دیگری بود، از دست دادن تو وحشت بزرگش بود، در تنهاییش به تو نزدیکتر بود و به همین دلیل تنهاییش را دوست داشت و برای تو و یادت همیشه وقت داشت.

زیبا نبود ولی کسی که در آیینه میدید گویا صورت شیرینی داشت که تو خیلی دوست داشتی و اصلأ به خاطر نمیاورم که نظر خودش چه بود. امروز ولی شاهد تلاش بیحاصلش برای پیدا کردن هر گونه ردی از شیرینی و طراوت بودم.
زندگی زن خیلی سریع می گذرد،برای صرف صبحانه نمی نشیند و هر روز حتی اگر عجله برای رسیدن به جایی نداشته باشد سعی می کند اولین قطار ممکن را سوار شود. درس می خواند، به صورت فشرده فیلم می بیند بس که وقت کم دارد و حرف می زند حتی وقتی که موزیک گوش می کند چون اگر ساکت بماند حتی برای لحظه ای، یاد تو می افتد و هر چه که نیست، دور است.

دیوار دیگری هم به چهار دیواری اش اضافه کرده که جنس اش به گمانم از یخ باشد چون هم سرد است و هم از یک طرف می توان طرف دیگر را دید و حالا این دیوار جدید را خیلی دوست دارد چون وقتی که کسی حواسش نیست پشت اش مینشیند و دنیا را نگاه می کند، فقط نگاه می کند. اینجا تنها جاییست که حتی اگر فیلم و درس و موزیک هم نباشد، اصلأ مهم نیست چون کس دیگری پایش را آنجا نمی گذارد حتی تو.

زنی که قبلأ او بود گاهی به او سری می زند ولی با استقبال روبرو نمی شود.... تو زن قبلی را دوست نداشتی، همین است که منهم الان دوستش ندارم. نمی دانم ممکن است این زن جدید را دوست داشته باشی؟ شبیه آن شده که تو می خواستی ها......

الان به تو احتیاج دارد چون من دوستش ندارم و اطرافیانش هم زن قبلی را ترجیح می دهند،
تو دوستش داشته باش!

۱۳۸۶ تیر ۱۳, چهارشنبه

دنیا روز به روز با سرعت بیشتری به سمت بی نظمی پیش میره و این چند روزی که من نرسیدم حتی اخبار بخونم کلی اتفاق افتاده که اغلب هم ناراحت کننده هستند، ولی یک خبری واقعأ ناراحت و متعجبم کرده! صدور حکم شلاق برای شرکت در تجمع زنان؟ بی شرمانه است